زَر نوشت

وبلاگی بیش نیست.

زَر نوشت

وبلاگی بیش نیست.

شهید

نشست. توی آبها. خون از زیر پاچه شلوارش وارد آب می شد. آب دهانش را با سختی و درد قورت داد. دست خونین جوان را گرفت و کشید داخل جوب. بلند شد. رفت وسط خیابان. زیر بغل پیرمرد را گرفت. سرباز روی زانو نشسته بود. هدف گرفته بود. فریاد زد نزن. زد. افتاد. سردش شد، کم کم.
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد