زَر نوشت

وبلاگی بیش نیست.

زَر نوشت

وبلاگی بیش نیست.

داستان: سقوط

از میان تاریکی خانه ها صدایی بلند شد: همه آنها در میان آتش اند. با دهنه های سوزان و بدست فرشتگان سختگیر و تندخو اسیر.  عیسی(ع) صورتش را جلوتر برد. انکار می خواست روح سرگردان را بهتر ببیند. حواریون نگاهی به عیسی(ع) انداختند و نگاهی به ظلمات دهکده. آرزو می کردند کاش آنها هم می توانستند مثل عیسی(ع)  ببینند. عیسی(ع) فرمود: چگونه فقط تو صحبت می کنی؟ چرا دیگران حرفی نمی زنند. جواب آمد: من در میان آنها به سر می بردم ولی از آنها نبودم. وقتی عذاب آمد مرا هم با آنها گرفت. اکنون به تار مویی بر لبه دوزخ آویزانم و نمی دانم سرنوشتم چه خواهد شد. ادامه مطلب ...